خانياباديها! ذليل نشين. هفت كور به يه پول
يا علي مددي
نگاهش كردم. اشك در چشمان سياهش حدقه زده بود و قطره قطره مثل مرواريد از آن پوست سياه فرو ميچكيد. ديگر نه اضمحلال بود نه گوريل نه سياهطور... دامادمان بود، ابوراصف
مستم كردي به اين پيشنهادت. تا اخر خدا ممنونم ازت
من هم خوانش كتاب من ِ او نوشته رضا اميرخاني رو تقديم ميكنم به همه دوستان.