پرسيدم : چرا خسته اي؟لبخندي زد و گفت: بي دل را راهي در دل هست؟گفتم : نه.نگاه معني داري كرد و گفت : بي دلان آنچه را بخواهند مي شنوند ، آنچه دوست داشته باشند ، چه سود كه من حرفي بزنم؟
گفتم :كيستي؟گفت: چه فرقي ميكند ، تو بپندار يك غريبه!اين را گفت و رفت...